همینجا هستم. همین کنارها، مشغول چیزی که کم و بیش اسمش را زندگی میگذاریم، صبح میروم دفتر و غروب بر میگردم، باز صبح و باز غروب، شنبه میشود و دوشنبه و بعد پنجشنبه و بعد باز شنبه، چه زود اسفند شد و نیمه اسفند و سال هم بطرف پایان حرکت کرد، امسال کم نوشتم، کم اینجا بودم، خیلی کم، از همه دوستانم برای احوالپرسی و پیگیری و مهرشان ممنون و قدردانم.
برای دوستانی که سرانجام تبلتها را پیگیری میکردند میگویم که تبلتها بین دانشآموزان توزیع شد، به همان تعداد، مدیر مالی و من هم به تخلفات رفتیم و دلایلمان بابت مصوبه اخذ شده از هیات مدیره قانع کننده نبود و توبیخ با درج در پرونده و شش ماه کسر 50 درصد از حقوق گرفتیم که خب اولین حکم تنبیهیام بود که به جانم نشست و همچنان برایش رضایت داشتم.
گفته بودم کلاس سلفژ میروم؟ اما ادامه پیدا نکرد، به موسسهای میرفتم که بعد از مدتی استاد که مردی جوان، ظریف و فارغالتحصیل دکترای موسیقی در آلمان بود، گفت زمان موسسه بسیار کم است و شما باید وقت بیشتری را در طی هفته به سلفژ اختصاص بدهید که عملا امکانش در موسسه نیست، پیشنهادش این بود که کلاس خصوصی در خانهاش داشته باشیم، مخالفت عمدهای نداشتم، کلاسها به خانه و روزهای پنجشنبه منتقل شد، اما ریخت کلاسها با کلاس موسسه متفاوت بود، جوان بیشتر درد دل میکرد و از روزگار و زندگی تنهایش میگفت، کمی دل به دلش میدادم و برای احترام به حرفهایش گوش میدادم، اما کمتر زمان برای تمرین سلفژ میماند، سهم گپ و گفت و صحبتهای تقریبا خصوصی و دلی جوان هم هر جلسه بیشتر میشد و اکثرا از کلاس یک و نیم تا دوساعته، فقط نیمساعت اخر به آموزش و تمرین میرسید، بالاخره در آخرین جلسه آذرماه، متوجه شدم دوستمان straight نیست.
گفتم که میخواهم بروم، با شرمندگی زیاد عذرخواهی کرد و گفت امیدوار است باعث رنجش نشده باشد و آسیبی به دوستیمان نخورده باشد، گفتم نه (ولی خورد!)، اما ترجیح میدهم کلاس ادامه پیدا نکند، آمدم بیرون، پیاده تا خانه آمدم، 3 ساعت و نیم راه رفتم، کلاس سلفژ همانروز تمام شد.
دو هفته بعد تماس گرفت و یک استاد خانم معرفی و خواهش کرد آموزشم را متوقف نکنم. گفتم فعلا برنامهام بدلیل کار پر است و شاید وقتی دیگر مجددا شروع کردم، گفت میشود زنگ بزنم و صحبت کنیم؟ گفتم بهتر است این طور نباشد. تمام شد. دیگر زنگ نزد.
من و این زندگی، فقط همین را کم داشتیم،
در خانه استاد، کلاس بعد از من با دختری 12 ساله بود که بسیار بهتر از من پیانو مینواخت. از 6 سالگی شروع کرده بود و انگشتانش روی کلاویهها لیز میخورد، روزهای اول، حدود یک ربع از کلاس من با پونه تداخل داشت که ساکت مینشست و به مشق کردنهای آماتور من گوش میداد و وقتی مادرش با اشاره چیزی میپرسید، با علامت انگشت میخواست که کاملا ساکت باشد. جلسات بعد پونه زودتر میآمد و نیمساعت و گاهی 40-45 دقیقه آخر کلاس من مینشست و گوش میداد. میگفت صداتون عالیه، هم وقتی میخونید هم وقتی حرف میزنید، استاد میگفت پونه جان، این صدا صاحب داره، براش نقشه نکش و پونه ریز میخندید.
رابطه با استاد که به هم خورد و بقول نوجوانان، کات کردیم، پونه اما هفتهای یکی دوبار زنگ میزد و احوالپرسی میکرد و از روزمرگیهایش میگفت، من هم گوش میدادم، از تجربیات روزانه و قطعه جدیدی که تمرین میکند و اینکه بنظر من آیا بهتر است فقط پیانو را ادامه دهد یا وارد سازهای دیگر هم بشود؟ گفتم بستگی به خودت داره و علایقت، میگوید شما مثلا چی صلاح میدونی،
و لبخند میزدم،
و من میخندم، وای از پونه، وای از تو بچه،
چندبار توسط پونه و خانوادهاش به خانه و کافه دعوت شدم، هربار بهانه کردم و نرفتم، اما یک بار با خودرو آمدند دنبالم برویم کافه، پدر پونه کارخانهدار است و مادر مربی باشگاه ورزشی، بجز پونه، یک پسر 17 ساله دارند که در فرانسه تحصیل میکند، چای و کیک خوردیم و گپ زدیم و خندیدیم، متوجه شده بودند که چرا دیگر به خانه استاد نمیروم، پونه گفت همون بهتر، از روز اول از نگاهش به شما خوشم نمیومد، خیلی خندیدم. پدرش گفت پونه میخواهد بیشتر با شما وقت بگذراند، متعجب به پونه نگاه کردم، چشمهایش دوبرابر همیشه باز بود و منتظر جواب، گفتم منعی ندارم، ولی خودم درگیر کارم، نمیتوانم وقت بگذارم، خودش گفت وقتی نمیخوام، میخوام پیشتون باشم، این بار پدرومادرش خیره منتظر جواب بودند،
این شد که چندهفتهای هست دخترک جمعهها صبح ساعت 7 بالای سرم است، به زور بیدارم میکند، میز صبحانه میچیند، راه میرود و حرف میزند، حرف میزند و کارهای خانه را انجام میدهد، کار میکند و لبخند میزند، لبخند میزند و منتظر جواب من میشود، غروبهای جمعه ساعت را خاموش می کند و می گوید تندتر گذشتنش عصبیم می کنه،
آخر شب هم وقتی تقریبا خوابم میآیند دنبال ش و قول میگیرد هفته بعد پنجشنبه هم بیاید و تماس هایش را در طی هفته جواب بدهم،
وای که اگر دو عمر دیگر هم داشته باشم، نمی فهمم شما دخترها چطور فکر میکنید.
یک اتفاق عجیب این اواخر افتاد، یک سمت ریاست در واحد خالی شد، 3 نفر کاندیدا داشتیم که حائز شرایط بودند، 2 آقا و یک خانم، آقایان بلحاظ سن، سابقه و تجربه کاری بالاترند، نفر سوم خانم مهندسی با نصف سابقه آقایان اما متخصص و روزآمد است و توانائی بالاتری در مقایسه با آقایان دارد، چندهفتهای صحبت انتخاب فرد مناسب برای آن سمت بالاگرفته بود، یک روز همه خانمهای واحد دسته جمعی آمدند و گفتند ما اصرار داریم که خانم مهندس برای این سمت انتخاب شوند، گفتم بزودی تصمیم میگیرم، برای گرفتن دیدگاههای همه کارشناسان، 3 فرم نظر خواهی به اسم 3 کاندیدا به هرکدام از کارکنان داده شد تا به هر یک از 3 نفر بر اساس 22 معیار مورد نظر برای احراز سمت، امتیاز بدهند، فرمها بدون نام امتیازدهنده بود - یعنی نفرات اینطور تصور میکردند - اما با کد بیرنگی که در حاشیه هرفرم ثبت شده بود و برای کارشناسان قابل تشخیص نبود، میتوانستم متوجه شوم که هریک از کارکنان به هرکاندیدا چه امتیازی داده است، فرمها جمعآوری و نتایج و امتیازات که استخراج شد، متوجه شدم خانم مهندس باندازهای که انتظار داشتم امتیاز کسب نکرده است، بر اساس کدهای درج شده در هر فرم، امتیازاتی را که هر رای دهنده به هر کاندیدا داده بود را استخراج کردم و تعجبم بیشتر شد: بیشتر خانمها علیرغم اصرارشان در جلسه حضوری در مورد انتخاب خانم مهندس، در رای گیری مخفی کمترین امتیاز را به خانم مهندس داده بودند.
بازم وای از شما خانم ها!
کارها هم ادامه دارد، هرروز شلوغتر، بیشتر، پیچیدهتر، اینجا پایتخت پیچیدهتر شدن موضوعات ساده است، نفس کشیدنمان هم این روزها پیچیدهتر شده است و یکی دوتا ماسک و فیلتر میخواهد، من اما دلم سفر میخواهد به هرجا، دلم میخواهد یک ساک دستی کوچک بردارم و بزنم به جاده، بروم یک طرفی، امسال باندازه دوسال کار کردم و باندازه یک روز فراغت درست و درمان نداشتم، سادهترین تفریحات و دلخوشیهایمان هم که شبههناک و مسئلهدار شده است، در شهری که نمیشود در پیادهروهایش قدم زد و با خیال راحت کوه رفت، من ممکن است چه کاری دیگری برای انجام داشته باشم؟
هیچوقت در تهران خودمان اینقدر خسته و غریبه نبودم. کسی می داند آخرین ماه آخرین سال قرن، چرا اینقدر بی احساس نگاه مان می کند؟
از اکنون می نویسم...
برچسب : نویسنده : azaknoon بازدید : 67